ادامه داستان آبجی ماشاالله - همه چیز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه داستان آبجی ماشاالله

یا جده سادات، گل مراد بود. همین گردن کلفتی که الآن دارد هرهر می خندد. بله، گل مراد با همین هیکل تنومند و غول آسایش از روی شاخه درخت پرید و سد راهم شد. نیشش مثل حالا تا بناگوش باز بود و چشمانش برق می زد.


 

     آن زمان گل مرادخان جزء ده ها نفری بود که عاشق و واله خواهرم ماندانا بودند. ای کاش خواهرم با یکی دیگر ازدواج می کرد و زن این غولتشن نمی شد تا این دردسرها درست نمی شد.

 

     گل مراد راهم را بست. آه عاشق سوزی کشید و گفت: چرا از دستم فرار می کنی ماندَلا.

 

      نخندید! به خدا راست می گویم. این گل مراد گیج و بی حواس هنوز که هنوزه ماشاالله و ماندانا را قاطی می کند و خواهرم را ماندالله صدا می کند که همیشه خدا باعث جیغ و فریاد خواهر بیچاره ام می شود.

 

     گل مراد که می خواست نقش یک عاشق دل سوخته را بازی کند باز یک آه خرکی دیگر کشید و گفت: تو که میدانی من چقدر خاطرت را می خواهم، به خدا اگر یک روی خوش نشان دهی هستی ام را پیشکشت می کنم!

 

    آهای غیرتی نشو. الکی هم رگ گردنت بیرون نزند. اگر زن توست، خواهر من هم هست. من از تو غیرتی ترم. بنشین سر جایت!

 

     بله! گل مراد این را که گفت کم مانده از شدت خنده بیفتم زمین. آخه این خدا ندار مال و منالش کجا بود؟ خودش بود و یک دست لباس وصله و پینه اش- الآنش را نگاه نکنید که مثل آدمیزاد به سر و وضعش رسیده. باج سبیل من به این بدمصب بوده تا بیاید اینجا. چشم، حاشیه نمی روم.

 

     تو بد هچلی افتاده بودم. از یک طرف خنده ام گرفته بود و می خواستم گل مراد را کمی سرکار بگذارم و اذیتش کنم و از طرف دیگر ترس برم داشت که این بشر عقل درست و درمانی ندارد که، یک دفعه دست به کار خرکی نزند و نخواهد عشقش را بدزدد! آخر میدانید تو دهات ما رسم است که اگر پسری، دختری را خواست و به او ندادند اگر زبر و زرنگ و پای کار بود، می تواند دختر را بدزدد و ببرد و بعدش دیگر هیچ کس نمی تواند اعتراض کند. فوقش آقا داماد بعداً یک دست کتک مشتی از کس و کار عروس خانم نوش جان می کند که آن هم ارزشش را دارد.

 

    صدایم را نازک کردم و گفتم: خجالت بکش گل مراد. چرا مزاحم می شوی. برو کنار کار دارم.

 

     گل مراد یک قدم جلو آمد و من دو قدم عقب رفتم! گل مراد گفت: آخر ماندالله! تو چرا با من عاشق دل سوخته بیچاره بد می کنی؟ مگه گناهم چیه، غیر از اینکه عاشقت شدم و شب و روزم یکی شده و مثل شمع دارم آب می شوم؟

 

     و چنان جملات پر سوز و گداز عاشقانه ای نثارم کرد که من لحظه به لحظه مطمئن شدم که این بدمصب خیالاتی دارد و من الکی بهش شک نکرده ام!

 

     ناگهان نعره ای بلند شد و بعد یکی مثل بختک روی گل مراد هوار شد. کی بود؟ عسگر دیوونه، یکی از عاشقان دیگر خواهرم و رقیب عشقی گل مراد. آقا این دو عاشق دل خسته مثل دوتا خرس افتادند به جان هم و دِ بزن!

 

     این آن را می زد و آن این را. می خواستم از هم جدایشان کنم. اما یادم افتاد که به من چه و باید بروم. نامردی نکردم و فلنگ را بستم. صدای عسگر دیوونه را شنیدم که از پشت سرم جیغ می زد: برو عروسک! من هوای این هیولا را دارم!

 

     و گل مراد نعره زد که: هیولا جد و آبادته! نرو ماندَلا، نرو!

 

     اما من دیگر پشت سرم را نگاه نکرم. سرانجام نفس نفس زنان به جاده رسیدم.پریدم کنار و برای ماشین های در حال گذر دست بلند کردم. یکهو یادم آمد که ای دل غافل هنوز لباس رویی را در نیاوردم! اما دیگر دیر شده بود. یک وانت قرمز با جیغ بلند لاستیک هایش جلوی پایم ترمز کرد. سریع ساکم را از داخل سطل درآوردم و سطل را پرت کردم کنار و رفتم در جلو را باز کردم و سوار شدم. حالا از خستگی داشتم از حال می رفتم. عرق از هفت چاکم شره می رفت. نای تکان خوردن نداشتم. صدای آشنایی گفت: کجا فرار می کنی دخترجان؟!

 

     خون در رگ هایم خشکید. صدای کدخدا شریف بود! آهسته پر شال را جلوی دهانم گرفتم. نگاهش نکردم. کدخدا شریف همان کت قهوه ای نخ نما را به تن و کلاه پوستی همیشگی را به سر داشت. گرد بود و قلمبه. یک پیرمرد 60 ساله خوش بنیه و خنده رو. عموی همین گل مراد خان هم حساب می شود. ترسم این بود که کدخدا بشناسدم و مرا ببرد پیش آقاجان آن وقت خر بیار و باقالی بار کن! کدخدا با لحنی عجیب گفت: پرسیدم کجا فرار می کنی دخترجان؟

 

    به بهانه اینکه خجالت می کشم، صورتم را به طرف دیگر گرفتم و با صدای نازک گفتم: هیچ جا! می روم شهر. کار دارم!

 

     کدخدا خندید و گفت: دروغ نگو دختر، من که بچه نیستم. ببینم تو آهوی کدام دهی، پدرت کیه؟ مال کدام طایفه ای؟

 

     بدجور گرفتار شده بودم. کدخدا گفت: چرا صورتت را بر میگردانی؟ بگذار نگاهت کنم ببینم کی هستی. اِ چرا پنجول می کشی؟

 

     آخر می دانید می خواست شال را از روی صورتم کنار بزند که منم دستش چنگ انداختم! بنده خدا دستش را عقب کشید. دوباره خندید و بعد شروع کرد به حرف زدن. تا رسیدن به شهر دیوانه ام کرد. بنده خدا خیال می کرد من عاشق یک جوان شهری شده و حالا قصد دارم بروم شهر و به همراه آن جوان فرار کنم. کلی نصیحتم کرد که این کار را نکنم و به جوانان شهری اطمینان نکنم و همان مردان روستایی خیلی بهتر و وفادارتر هستند و اگر خدای نکرده خواستگار جوان ندارم، چه اشکالی دارد؟ بهتر است با یک مرد سن و سال دار و خیلی بزرگ تر از خودم ازدواج کنم و این بهتر از آواره شدن از دیار و و طن است و آخر سر حرف را به آنجا کشاند که خودش هم به دنبال یک دختر خوشگل خانواده دار می گردد تا تجدید فراش کند و بهم قول داد اگر به او بله را بگویم آسیاب و یک قواره زمین کشاورزی پر محصول پشت قباله ام می اندازد و هفت شبانه روز برایم جشن عروسی می گیرد!

 

     از زور خنده کم مانده بود خودم را خراب کنم! باورم نمی شد کدخدا شریف، پدر محمدرسول مسئول بسیج روستا خواستگارم شود! می خواستم سر به سرش بگذارم و کمی بخندم. اما دلم نیامد. کدخدا آه سوزناکی کشید و گفت: من خیر و صلاحت را می خواهم دخترجان. سر و شکلم نگاه نکن. من آدم بدی نیستم!

 

     دیگر به شهر رسیده بودیم. شال را از سر و صورتم برداشتم و برگشتم طرفش و گفتم: می دانم کدخدا!

 

     بنده خدا کم مانده بود سکته کند. زد روی ترمز و دوباره جیغ لاستیک ها بلند شد و هر دو به جلو پرت شدیم. پیرمرد رنگ به صورت نداشت. بدجوری خودش را باخته بود. خنده کنان گفتم: آره کدخدا، منم نعمت. پسر حمدالله خان.

 

     کدخدا که سرخ شده بود گفت: تو... تو که... به هیچ کس...

 

     موذیانه خندیدم و گفتم: به شرطی به کسی حرفی نمی زنم که بیایی و به جای آقاجانم رضایت نامه ام را امضا کنی، قبوله؟

 

     با ناراحتی گفت: می خواهی جبهه بروی. نه. من...

 

     آه کشیدم و گفتم: پس چاره ای ندارم. مجبورم به محمدرسول و مادرش بگویم چه خیالاتی داشتید و چه جیزهایی بهم گفتید!

 

     همان یه ذره رنگ و رویی که مانده بود از صورتش پرید. فقط به سختی سر تکان داد. رفتیم پایگاه اعزام نیرو . در همان ماشین لباس های خواهرم را درآوردم و سپردم به کدخدا تا بعد از رفتن من، به آقاجانم تحویل بدهد.

 

     و من مسافر جبهه های نبرد شدم. یک ماه بعد نامه ای از خانه رسید. آقا جان کلی بد و بیراه بارم کرده و تهدید کرده بود که وقتی برگردم پوستم را می کند. در آخر نامه نوشته بود: بی انصاف لااقل شناسنامه خواهرت را برایمان بفرست بیاید. بدون شناسنامه که نمی تواند عقد بکند!

 

     کاش دستم می شکست شناسنامه ام را پس نمی فرستادم. چه می دانستم که قرار است خواهرم با این گل مراد خُل و چل عقد بکند!

 

     دو ماه بعد پس از شرکت در عملیات و بستری شدن در بیمارستان و مجروح و زخم و زیلی به روستا برگشتم. آقاجان مراعات حال و روزم را کرد و حسابم را گذاشت برای بعد که برسد.

 

     ماندانا عقد کرده و من هم گوشه خانه در حال استراحت بودم. همین گل مراد دم به ساعت به بهانه دیدن نامزدش یا عیادت از من، سرمان هوار می شد و کنگر می خورد و لنگر می انداخت. بدمصب انگار سیرمونی ندارد. داشت ورشکستمان می کرد بس که می خورد. تا اینکه هفته پیش نامه ای به خانه رسید و گل مراد هم مثل همیشه روی سرمان هوار بود. همان طور که خودتان می دانید در نامه نوشته بود که: رزمنده مجاهد و دلاور ماشاالله پشنگ. امیدواریم که سلامتیتان را به دست آورده باشید. جبهه های نبرد به حضور رزمندگانی مانند شما احتیاج دارد. سنگرها را خالی نگذارید و...

 

      آقا چشمتان روز بد نبیند. همین گل مراد که مثلا از شرم و خجالت رویش نمی شد با خواهرم حرف بزند یکهو شروع کرد به سروصدا کردن که: مگر ماندالله جبهه هم رفته؟ ای وای من از زن رزمنده و مبارز می ترسم. اگر بخواهم یک موقع با او دعوا کنم، نزند با خمپاره و آرپی جی پدرم را در بیاورد نه. من می ترسم با یک زن جبهه رفته ازدواج کنم!

 

      من می دانستم تمام این حرف ها الکی است و فقط دارد ناز می کند که شیربها را کم کند. دستش را گرفتم و با هم خدمت شما آمدیم. حالا در حضور خودش اصل ماجرا را تعریف کردم. شما هم زحمت بکشید و مرد مردانه از گناهم بگذارید. کپی شناسنامه ماشاالله را از پرونده دربیاورید و کپی شناسنامه خودم را بگذارید تا به اسم واقعی خودم که نعمت الله باشد جبهه برم.خدا خیرتان بدهد. چی؟ سنم کمه؟ متوجه نمی شوم. باید 17 ساله باشم؟ حالا چه کار کنم؟ گل مراد تو را به جان پدرت بگذار من دوباره به اسم ماشاالله بروم جبهه. جبران می کنم. گل مراد ناز نکن... برادر شما یک چیزی بگویید. ای خدا چرا من به جای ماشاالله دنیا نیامدم تا الآن هفده ساله باشم؟ حالا من چه خاکی به سر کنم؟ برادر یک کاری بکنید، به خدا ثواب دارد.قول می دهم اگر شهید شدم دم در بهشت شفاعتتان کنم. اما نامردم اگر بگذارم این گل مراد بی معرفت پا در بهشت بگذارد. جای این هیولا کنار موتورخان? جهنم پیش یزید و چنگیزخان و هیتلره! برادر خواهش می کنم... به خدا اگر نگذارید بروم همین جا خودم را می کشم... گل مراد شوخی کردم تو کاری بکن... ای خدا حالا چه کار کنم؟

 

 

 

                                            پایان

 


     منبع: کتاب ترکش های ولگرد جلد 5 - داماد فرمانده لشکر- نویسنده: داوود امیریان.                                                                                                       

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 94/11/1 | 5:44 عصر | نویسنده : استاد عربی | نظر

  • paper | گسیختن | فارسی بوک