باسمه تعالی
آبجی ماشالله !!!!!
ای کاش اصرار نمیکردید، آخر پای اسرار خانوادگی درمیان است و هیچ کس دوست ندارد مسائل خانوادگی اش به بیرون از چهاردیواری خانه اش درز کند. اما چه کنم که این گل مراد مرغش یه پا دارد و از خر شیطان پیاده نمی شود و شما هم که با عرض معذرت بدتر از گل مراد تشریف دارید! بله عرض می کنم. خدا رفتگان شما را بیامرزد. ما یک پدربزرگ داشتیم که بزگ خاندان بود. حرف اول و آخر را در کل طایفه می زد و هیچ کس جرئت نمی کرد روی حرف او حرف بزند و به قول معروف خرش در کل فامیل چهار نعل می تاخت!
پدرم پسر اول آقا بزرگ بود و مادرم عروس اول فامیل. وقتی مادرم برای اولین بار، ببخشید، باردار شد و وقت زایمانش رسید آقا بزرگ در جمع فامیل مسئله ای را پیش کشید و بعدها باعث دردسرهای فراوان و آشوب ها و حرف ها و حدیث های زیادی شد. . . آن شب که آقا بزرگ که در صدر مجلس به مخده تکیه داده و پک های جانانه به چپق می زد و مثل اژدها دود بیرون می داد با چشمان ریزش به جمع نگاهی حکیمانه انداخت و گفت: من به زودی می- میرم!
نمی دانم آقا بزرگ بهش الهام شده بود یا الله بختکی این حرف را زد. اما همین حرف آغاز ماجرا شد. پدرم و عموجان یدالله که داشتند زیر کرسی با شور و حرارت مرده و زنده دیگران را زیر و رو می کردند و با شور و علاقه و افری تو حرف هم می پریدند و اطلاعات جدیدشان را به رخ هم می کشیدند همین که آقا بزرگ جمله حکیمانه اش را گفت مثل همه ساکت شدند و بعد... نخیر برادر! من آن زمان هنوز دنیا نیامده بودم؛ چطوری این قدر دقیق حوادث آن شب را تعریف می کنم؟ عرض می کنم. آخر ماجرای آن شب به قدری تاریخ ساز و عجیب بود که بعدها تمام کسانی که شاهد آن شب بودند بارها لحظه به لحظه آن شب را با چنان آب و تابی برایمان تعریف می کردند که ما همه اش را فوت آب شدیم.
بله می گفتم: آقا جان با حیرت به آقا بزرگ زل می زند و می پرسد: چی فرمودید آقا جان؟ .
آقا بزرگ زیر کرسی جا به جا می شود و با صدای کلفتش می گوید: گوش کن! بحمدالله، تو به زودی صاحب یک پسر کاکل زری رشید می شوی. من آن پسر را که اولین نوه پسری ام است نخواهم دید. چون مرده ام! اما تو وظیفه داری که اسم آن پسر را ماشاالله بگذاری. اسم من! دوست دارم اسمم برای همیشه در طایفه و نسلمان جاویدان بماند!
مادرم و زن عمو همزمان الکی آبغوره می گیرند و شروع می کنند به آه و ناله کردن که: خدانکند آقاجان، ان شاالله صدسال دیگر صحیح و سلامت می مانید و نتیجه و نبیره های پسری تان را هم می بینید!
اما در اصل آن دو تعارف می کردند. چون آقا بزرگ آن طور که خودش یادش می آمد صد و بیست و چهار را پشت سر گذاشته بود و اگر قرار می شد صدسال دیگر هم زنده بماند دیگر جایش در موزه ایران باستان خودمان بود! همان زمان هم برای خودش عتیقه حساب می شد و ادعا می کرد آقا محمدخان قاجار را هم به چشم دیده است!
خلاصه، آقاجانم دست به سینه می گوید: به روی چشم آقاجان. هرچه شما بگویید همان می شود. ما همه دوست داریم که نام پربرکت ماشالله خان در طایفه پشنگ ها ماندگار شود!
و فردای همان شب پیشگویی آقابزرگ درست از آب درآمد و ماشاالله خان پشنگ دست عزرائیل را بوسید و قبضش را انگشت زد و به دیار باقی شتافت. هنوز شب هفت آن مرحوم نشده بود که درد مادرم شروع شد و زیور قابله آقاجان را فرستاد پشت بام اذان بگوید تا ماشاالله راحت دنیا بیاید. آقاجان روی پشت بام اذان می گفت که صدای ونگ ونگ نوزاد را می شنود. پله ها را چهارتا یکی پایین می آید و نفس نفس زنان زن های فضول پشت در اتاق را کنار می زند و از زیور قابله می پرسد: ماشاالله چطوره؟
زیور قابله که دست دراز کرده بود مژدگانی بگیرد با چشمان گرد شده از حیرت می پرسد:
- ماشاالله دیگه کیه؟
- خب پسر کاکل زری تازه به دنیا آمده ام دیگه!
زیور قابله اول مژدگانی اش را با سماجت از آقاجان می گیرد و بعد با خیال راحت می گوید: چشمتان روشن، بچه دختره!
بله! پیش بینی آقابزرگ حسابی توزرد از آب درآمد و به جای پسر یک دختر به طایفه پشنگ ها افزوده شد. چه دردسرتان بدهم. کلی بحث و جدل شد، حنجره ها گرفت و چهره ها سرخ شد و به قول معروف رایزنی و جلسات فراوان برگزار شد که آیا آقاجان مجاز است که اسم آقا بزرگ را روی دخترش بگذارد یا نه و آیا این نامگذاری توهین به ساحت آن پیرمرد تازه از دنیا رخت بربسته نیست که اسمش روی دختر گذاشته شود یا نه، و اینکه این کار را بکنند یا نکنند خوب است یا بد و سرانجام چه گلی به سر کنیم! تا اینکه آقاجان که حالا جانشین بلامنازع آقابزرگ در طایفه پیزوری پشنگ ها شده بود سینه جلو داد و حرف آخر را زد که: من کاری به این حرف ها ندارم. من تصمیم دارم آخرین خواسته آقابزرگ را انجام بدهم، پس اسم دخترم را می گذارم: ماشاالله!
حالا خودتان مجسم کنید که خواهر بیچاره ام از دست این اسم چه کشید. در مدرسه کلی سر به سرش می گذاشتند. مدیر مدرسه اول فکر می کرد که خواهرم شناسنامه ندارد و با شناسنامه برادرش ثبت نام کرده و هزار مصیبت و گرفتاری دیگر. آبجی ماشاالله که عاصی شده بود دست به کار شد و طی یک گریه و زاری مفصل همه را وادار کرد او را فقط ماشال صدا کنند تا لااقل اسمش کمی لطیف باشد. و سال بعد به سرش زد که الا و بالله باید از حالا مرا ماندانا خطاب کنید نه ماشاالله! و فامیل و خانواده به خاطر تهدید به خودکشی و کارهای خرکی دیگر، به گفته آبجی ماشاالله سابق و آبجی ماندانا فعلی جامه عمل پوشاندند. اما ماندانا نتوانست برای شناسنامه اش کاری بکند و تسلیم بازی روزگار شد. و من چهارسال پس از ماشاالله... ببخشید ماندانا! به دنیا آمدم. و اسمم شد: نعمت الله!
سیزده ساله بودم که هوایی شدم برم جبهه! جنگ بود و منم در تب و تاب حضور در جبهه های نبرد می سوختم. اما آقاجان همین که فهمید چه خیالی دارم، علی رغم یکی یک دانه بودنم رودرواسی را کنار گذاشت و یک کتک جانانه مهمانم کرد و بعد تهدیدم کرد که اگر یک بار دیگر حرف جبهه و جنگ را پیش بکشم خودش و مرا هم زمان می کشد! نه اینکه خیال کنید آقاجان طرفدار صدام و بعثی های نامرد باشد ها، نه! فقط از بد روزگار یک پسر داشت که قرار بود جور مردان خانواده پشنگ را بکشد و نسل آنان را گسترش دهد. چون سه عموی دیگرم هرچه راز و نیاز و دوا و درمان کرده بودند خدا به آنها فقط دختر داده بود و من همان حلقه نگه دارنده طایفه به نسل بعدی بودم! انگار که پشنگ ها یک گونه کم نظیر دایناسور در حال انقراض باشند که تنها امیدشان برای بقا به من بدبخت بود.
خلاصه، بارها خواستم به حیله های مختلف ثبت نام کنم اما آقاجان فهمید و نشد. حتی به محمدرسول پسر کدخدا که رئیس بسیج روستایمان بود پیغام فرستاد و او را تهدید کرد که اگر مرا به جبهه بفرستند به همراه مردان طایفه تفنگ های دفن شده در خاک را درآورده و قیام مسلحانه ای می کنند و به پایگاه بسیج روستا حمله کرده و آنجا را تسخیر و محمدرسول و اعضای بسیج را خلع سلاح کرده و گروگان خواهد گرفت!
خودتان را جای محمدرسول بگذارید که اگر جای او بودید چه می کردید؟ محمدرسول که حسابی زرد کرده و ماست ها را کیسه کرده بود از ترس این قیام مسلحانه و عواقب جانبی آن دیگر اصلاً دوست نداشت ریخت مرا ببیند چه رسد به ثبت نام و اعزام من به جبهه جنگ. خدایی اش حق داشت. مگر مغز خر خورده بود به ساز من برقصد و پیه چنین آشوب و بلوایی را به تن بمالد؟
بعد از آن بارها قصد فرار کردم. اما هربار توسط آقاجان یا ایادی و جاسوسان گوش به زنگش دستگیر و کت بسته به خانه برگردانده شدم. دیگر آقاجان اجازه نمی داد از شعاع یکی، دو کیلومتری روستا جلوتر بروم چه برسد به رفتن به شهر و اعزام شدن به جبهه. خلاصه دائماً تحت نظر آقاجان و فامیل و اهالی روستا بودم و آقاجان تهدید کرده بود اگر دست از پا خطا کنم چنان بلایی سرم می آورد که تا هفت نسل بعد هم فراموش نکنند.
دیگر مانده بودم چه خاکی به سرم کنم که ناگهان فکری به سرم زد روزهایی که گله را برای چرا به دشت می بردم در حال نی زدن کلی به طرح و نقشه ام فکر می کردم و دو دو تا چهارتا کردم و تمام جوانب قضیه را سنجیدم و سرانجام توکل به خدا کردم و آماده اجرای نقشه ام شدم.
آن روز کله سحر رفتم سراغ صندوق آبجی ماشاالله! یواشکی یک دست لباس و بعد شناسنامه اش را کش رفتم. اول لباس نظامی ای که ماه ها قبل از شهر خریده و خیاط به اندازه ام بریده و دوخته بود را پوشیدم و بعد پیراهن گلدار و دامن چین چین خوشگل خواهرم را به تن کردم. شال را روی سر انداختم و مثل او سر و صورتم را خوب چوشاندم. ساک را انداختم تو سطل خالی آب و یا علی از تو مدد راه افتادم. قلبم مثل مرغ سرکنده در سینه ام بالا و پایین می پرید. نفسم در نمی آمد. هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بودم که فریاد دل خالی کن آقاجان برق از چشمانم پراند: آهای ماشاالله اول صبح کجا می روی؟
آقاجان به خاطر تعصب فراوان تنها کسی بود که هنوز به خواهرم ماشاالله می گفت. بدون آنکه برگردم سطل را بالا آوردم. آقاجان گفت: پیر بشوی دخترم، بازم غیرت تو. آن نعمت الله تن لش که فقط می تواند مثل خرس بلمباند و تا لنگ ظهر خر و پف کند. برو و زود برگرد.
آقاجان چه می دانست که این همان نعمت الله تن لش است که در لباس دخترانه در حال فرار است؟ پا تند کردم. انداختم تو باغ میوه تا به طرف جاده میان بر بزنم و بعد یک جای خلوت از شر لباس های خواهرم خلاص بشوم.
هنوز وسط راه بود که یکهو یکی فریاد زد: کجا می روی خانم خانم ها؟
.: Weblog Themes By Pichak :.
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 80141